منتخب اشعار حمید رفائی




روزی خودم را دست باران می سپارم
روزی که دیگر خنده هایم غم ندارد
روزی که قلبم با سکوتی سرد فهمید
دیگر تو را هم در کنارش کم ندارد

 

من در جدال عقل و دل فهمیده ام که
یا رومی رومی شوم یا زنگ زنگی
من عقل و دل را دست باران میسپارم
مال شما عقل و دلم، رنگیِ رنگی

 

گفتی چرا با گریه میخندم همیشه
دیوانه ها هرگز غمی در جان ندارند
هر مذهبی در بین مردم رایج افتاد
غیر از جنون بر مذهبی ایمان ندارند

 

اما چه میدانی ز درد سینه ی من
بیچاره مجنونی که با عقلش بجنگد
بیچاره تر وقتی که بر هر در که میزد
چیزی شبیه دل همان در را ببندد

 

بیچاره مجنونی که قلبش را ربودند
بیچاره تر وقتی که عقلش تیره میشد
هر کس که می امد بجنگد با دل او
در لحظه ی اول به قلبش چیره میشد

 

با خنده می گریم غمم دریاست اما
دریای غم را بر بیابان میسپارم
روزی من از این خانه خواهم رفت، یعنی.
روزی خودم را دست باران میسپارم

#حمید_رفائی

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مذهبی فرهنگی سیاسی اجتماعی شرح حال آسانبر کٌرد صنعت دیسپچر چنگ دل کابوس مه شرکت تصفیه آسمان آشپزی – پیمانکار تهیه غذا (کیترینگ) فروش گن ساعت شنی جلیقه ای اصل مجله آشپزی و پخت کیک و غذاهای خوشمزه